در نظر شما که خواهر شهید هستید، خاطرات کودکی ایشان با چه نکته خاصی گره میخورد؟ کمی شهید دهقان را معرفی کنید.
برادرم متولد سال ۱۳۴۲ بود. هم فرزند اول خانواده بود و هم تک پسر. قبلاً در کرج زندگی میکردیم، چون پدرم کارگر کارخانهای در کرج بود، اما وقتی پدرمان را در کودکی از دست دادیم، مادرمان مجبور شد ما را به روستای بنادک سادات از توابع مهریز یزد ببرد تا با مادربزرگمان زندگی کنیم. خاطرات کودکی و نوجوانی محمدحسین با بازی فوتبال گره خورده است. خیلی به این رشته علاقه داشت، اما وقتی جنگ شروع شد، یکدفعه همه چیز را رها کرد و به جبهه رفت. اول برای ورود به جبهه دورهای از آموزش نظامی را پشت سر گذاشت و از همانجا هم وارد سپاه شد. از سال ۱۳۶۰ به جبهه میرود و مدت طولانی در منطقه میماند و گاهی فقط چهار الی پنج روزی برای مرخصی به خانه برمیگردد. آن موقع برادرم برای مادرم، من و خواهرم در یزد خانهای اجاره کرده بود. من دو سال از شهید کوچکتر بودم. یادم است یک بار که از جبهه به خانه آمد، پرسیدم در جبهه چه کارهایی انجام میدهید؟ لبخندی زد و گفت: نگذاشتیم اسلام حتی یک سیلی از دشمن بخورد.
خصوصیات بارز اخلاقیاش چه بود؟
خیلی مهربان و پاک بود. پاک آمد و پاک ماند و پاک هم رفت. با آنکه برادرم پاسدار بود ولی اطلاعاتش از یک روحانی بیشتر بود. از احکام گرفته تا اعتقادات و اخلاق، خیلی از کارهایش برای دیگران الگو بود. لحظه به لحظه عمرش را برای خدمت به اسلام صرف میکرد. داداش وصیتنامهاش را با صدای خودش ضبط کرده بود. وقتی گوش کنید میبینید که خودش هم طبق همین صحبتها عمل کرده است که توانست به درجه رفیع شهادت نائل آید. محمدحسین آنقدر بیریا بود که هیچ وقت ندیدم از خودش تعریف کند. هر چه از او فهمیدیم در عملش دیدیم. بسیاری از کارهای نیکش را هم بعد از شهادتش مطلع شدیم.
چه مدت در جبهه حضور داشت؟ از نحوه شهادتش چیزی شنیدهاید؟
چهار سال پشت سر هم در جبههها بود، چون موقعیت داداش را در جبهه عنوان کرده بودند که ایشان تنها نانآور خانواده است و مادر مریض و دو خواهر دارد، مسئولان نمیگذاشتند در عملیاتها شرکت کند ولی خودش اصرار میکرد و در عملیاتهای مختلف حضور مییافت. چیزی هم به ما نمیگفت و نمیدانستیم در جبهه چه کاری انجام میدهد. فقط فهمیدیم در عملیات والفجر ۸ حضور داشته است. چون بیست و یکم بهمن ۱۳۶۴ در جریان همین عملیات به شهادت رسید. آنطور که همرزمانش برای ما تعریف کردهاند، وقتی داداش در عملیات والفجر ۸ زخمی میشود، خون زیادی از دست میدهد ولی به کسی اجازه نمیدهد کمکش کند و میگوید شماها جلو بروید تا از عملیات جا نمانید. من میتوانم خودم را به عقب برسانم. گویا تا رسیدن نیروهای امداد و موقع انتقال به بیمارستان طالقانی آبادان در بین راه شهید میشود. وقتی من در درون قبر پیکر داداش را نگاه کردم دیدم از ناحیه گردن ترکش خورده است.
در جبهه چه مسئولیتی داشت؟
فرمانده گردان بود. همرزمانش تعریف میکردند با آنکه مسئولیت داشت ولی با نیروهایش بسیار با محبت رفتار میکرد. وقتی هوا سرد میشد، پوتینهای دیگر رزمندهها را داخل سنگر میآورد تا گرم بماند. یا وقتی هوا گرم بود بالای سر رزمندهها آب میگذاشت که اذیت نشوند. برای همین همیشه همرزمانش دوست داشتند کنارش باشند.
برادرتان تنها سرپرست شما بود، چطور مادرتان اجازه میداد به جبهه برود؟
همانطور که گفتید ما به جز محمدحسین کسی را نداشتیم و همیشه با رفتن او چشمهایمان پر از اشک میشد. مادرم به داداش میگفت: اینقدر پشت سر هم جبهه نرو ولی محمدحسین از خانواده شهدا برای ما حرف میزد و میگفت: شهادت نگرانی ندارد. بروید دیگر خانوادهها را ببینید تا متوجه شوید فقط ما نیستیم که در زندگی مشکلاتی داریم بلکه هستند رزمندههایی که شرایط سختتری دارند و باز هم به جبهه میروند. محمدحسین اعتقاد داشت اسلام در خطر است و او نمیتواند بیتفاوت باشد. با گفتن این حرفها ما را راضی میکرد. داداش از دنیا دل کنده بود. یک بار عکسش را روی طاقچه گذاشته بودیم که برداشت و عکس دیگری جای آن گذاشت. گفتیم چرا این کار را کردی؟ گفت: وقت آن است که صاحب این عکس برود.
از آخرین دیدار بگویید.
آخرین باری که به مرخصی آمد با دفعات قبل فرق داشت. آنقدر آرام و صبور بود که متوجه عجیب بودن حالاتش شده بودیم. صورتش خیلی نورانی و زیبا شده بود. حتی موقع رفتن از ما خداحافظی نکرد. فقط گفت: «شما را به خدا میسپارم.» با موتور رفت تا آخر کوچه و همان جا ایستاد و دوباره نگاهی به ما کرد. دم در ایستاده بودیم. نگاهی عمیقی داشت. بعد رفت و هنوز خاطره آخرین نگاهش در ذهنم به یادگار مانده است. آن موقع ما متوجه این حرکت و رفتارهای او نشدیم. تا اینکه یک ماه بعد خبر شهادتش را شنیدیم. برادرم نسبت به بیتالمال حساسیت زیادی داشت. یک ضبط کوچک برای خودش گرفته بود که مجبور نشود از ضبط بیتالمال در جبهه استفاده کند. از همان ضبط یک نوارکاست از وصیتش به یادگار گذاشته است.
سخن پایانی؟
بعد از شهادت محمدحسین حال مادرم خیلی بد بود و در بیمارستان بستری شد. دکترها گفته بودند با داشتن بیماریام اس تا شش ماه بیشتر در قید حیات نیست. خانم ابراهیمی از دوستان و همکارانم در سپاه بود. ایشان همان زمان خواب عجیبی دید و برای ما تعریف کرد. میگفت: در خواب به ملاقات مادرت رفته بودم و در کنار تخت او ایستاده بودم که صدایی به گوش رسید. سرم را بالا گرفتم و دیدم نوری از سقف به پایین میآید. خوب نگاه کردم دیدم برادرت آمده است. شهید در عالم خواب میگفت: بروید کنار، من خودم میخواهم مادرم را از بیمارستان مرخص کنم. از آن به بعد مادرم حالش رو به بهبودی گذاشت و از بیمارستان مرخص شد. ایشان الان هم در قید حیات هستند. داداش همیشه این توصیه را به من و خواهرم میکرد که ذکر حضرت زهرا (س) را با تسبیح تربت یا با انگشت دست بفرستید تا آن دنیا این انگشتان برای خیر و صلاح شما شهادت بدهند.
شکوفه زمانی